رهارها، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

روزهای کودکی من

خدا

1391/12/15 13:42
نویسنده : رها و مامان
208 بازدید
اشتراک گذاری

امروز توی ماشین نشسته بودیم و به سمت مهد می اومدیم. سعی داشتم با ابداع یه بازی سر رها رو گرم کنم که هی نگه حوصلم سر رفت، پس کی می رسیم؟ واسه همین به پیشنهاد خودش شروع کردیم شمردن چترهایی که آدمها داشتن!

رها گفت: مامان چرا همه چتر سیاه دارن؟ گفتم: نه ، بعضی ها چتر رنگی دارن. رها گفت: مامان بیشترشون سیاه رو دوست دارن. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب چی باید می گفتم. می گفتم : ملت افسرده اند؟ گفتم : عزیزم هر کسی یه سلیقه ای داره !

 

کمی بعد از این بازی خسته شد و خواست رو شیشه نقاشی کنه. گفت چرا الان که بارون میاد نمی شه رو شیشه ها نقاشی کشید؟ همیشه می شد! گفتم :نه مامان، وقتی هوا سرد باشه می شه! گفت: آخه چرا هوا سرد نیست؟ مگه زمستون نیست؟ چرا برف نمیاد؟ گفتم: خوب چون تازگیها زمستونها کمتر از قبل سرده و برف میاد، آخه هوا گرمتر شده.

کمی به فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: کاش خدا نبود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! قیافه من در اون لحظه:تعجب (راستش خیلی هیجان زده شده بودم. فکر کردم بی خدایی من هم روی بچه تاثیر گذاشته! نمی دونستم چی بگم !واسه همین قبل از اینکه بپرسم آخه چرا ،گفتم: مگه خدا هست؟ اونم نه گذاشت و نه ورداشت با قطعیت گفت: بللللللللللللللللللللللللللللله!  قیافه من:افسوس

 کم آورده بودم ،گفتم: خوب حالا چرا دوست داری نباشه؟ گفت: آخه هوا رو گرم کرده تا برف نیاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

نمی دونستم چی کار کنم خدا رو ضایع کنم یا خودمون رو! خیلی تلاش کردم که به خواسته درونیم غلبه کنم  واسه همین گفتم: رها جون، آدمها باعث گرم شدن هوا شدن. چون یک عالمه کارخونه درست کردن و یک عالمه ماشین تا ما بتونیم بریم سر کارمون.

یکدفعه پرید وسط حرفم که: می دونستم ، همش تقصیر توئه که برف نمیاد. آخه چرا ماشین میاری من که می گم با مترو بریم!

و باز قیافه من:تعجب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)